سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبیر پیوسته خود را از ما به حساب مى‏داشت تا آنکه فرزند نافرخنده‏اش عبد اللّه پا به جوانى گذاشت . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/18:: 6:6 عصر


دوش به مستی شدم در گذر می فروش


جام دگر داد و گفت جامه ی غم را مپوش



چون که جهان بگذرد از غم عالم گذر


در خوشی کار می همره ساقی بکوش



هرچه به او گفته ام از غم و احوال دهر


گفت خیالت کجاست،پیک دگر را بنوش



در دل غم دیده ام پای سخن های او


چون تب جوشان می خون من آمد به جوش



هر که به آنجا رود روی جهانش رود


طبع سخن های من در پیش وی آرد خروش   


     

تا که فرا داده ام گوش به احوال دهر


تیغ صدایی بلند شب زده در کام گوش



ای که خرامان روی در پی ویران شدن


بگذر از این بیخودی کهنه چراغ خموش



مرد خردمند اگر این همه غم می خورد


بهر چه سودی بود در طلب عقل و هوش



در غم فردا نباش غصه ی دی را نخور


چشم به هم تا نهی مرگ رساند سروش



من خود ویرانه ام ای گذر چرخ مست


چشم ز ویران شدن از دل هامون بپوش



قالب:غزل


دفتر:حسرن پرواز


شاعر:محسن نصیری(هامون)


کلمات کلیدی :