دوش به مستی شدم در گذر می فروش
جام دگر داد و گفت جامه ی غم را مپوش
چون که جهان بگذرد از غم عالم گذر
در خوشی کار می همره ساقی بکوش
هرچه به او گفته ام از غم و احوال دهر
گفت خیالت کجاست،پیک دگر را بنوش
در دل غم دیده ام پای سخن های او
چون تب جوشان می خون من آمد به جوش
هر که به آنجا رود روی جهانش رود
طبع سخن های من در پیش وی آرد خروش
تا که فرا داده ام گوش به احوال دهر
تیغ صدایی بلند شب زده در کام گوش
ای که خرامان روی در پی ویران شدن
بگذر از این بیخودی کهنه چراغ خموش
مرد خردمند اگر این همه غم می خورد
بهر چه سودی بود در طلب عقل و هوش
در غم فردا نباش غصه ی دی را نخور
چشم به هم تا نهی مرگ رساند سروش
من خود ویرانه ام ای گذر چرخ مست
چشم ز ویران شدن از دل هامون بپوش
قالب:غزل
دفتر:حسرن پرواز
شاعر:محسن نصیری(هامون)
می بجای اشک چشم از چشم و رویم می رود
چشمه ای دارم که در آن آبرویم می رود
از دلم گر دم زدم در صحبت صبح چمن
سوی هر بستان که دیدم گفت و گویم می رود
کام دل می جویم اما از بر ما می برد
آب شرمی که ز بدنامی به جویم می رود
تا شکست آورده دردم بر دل تنگ سبو
خون دل همچون می از زخم سبویم می رود
صخره ای بودم به ساحل،همچو کشتی بی قرار
واندرین امواج دریا آرزویم می رود
بی سرانجامی من باشد به شعر من عیان
عطر گل ها را به بستان تا ببویم می رود
شمع گریانم چگونه گریه انکارم شود
اشک سوزان را به چهره هر چه شویم می رود
خانه ی عقلم شد از اندیشه ی خورشید و ماه
در فضای بی کران که،تا بپویم می رود
گشته بی آرامش این دل در هوای احتیاج
روی آرامش ز هرجایی که جویم می رود
در پی دیوانگانم من به هامون جنون
شعر هامون را به هرکس تا بگویم می رود
قالب:غزل
دفتر:شهر غم
شاعر:محسن نصیری(هامون)
بوی روحانی عشق
در دم باد بهار
روز زیبای خدا
شهر آباد بهار
رقص آرام درخت
لرزش نغز چمن
زندگانی زیباست
همچو یک نقاشی
که در آن پنجرها
رو به باغی زیبا
جلوه ی فردا را
پر ز امید نشان خواهد داد
زندگانی خوشبو است
همچو عطر تن تو
که پس از دامن تو
گم کند دشت ختن را در خود
و چو گل می ماند
گرده می افشاند
تا گلستان گردد
غم ز دل بستاند
و در ایوان بهار بوی گل می آید
قالب:نو
دفتر:بوی تو
شاعر:محسن نصیری(هامون)
صبح زیبای بهار
بوی گرمای جنوب
بانگ زیبای خروس که رها شو از خواب
چشم خورشید شود باز آرام
روشنی می آید از پس خاور دور
و در این نزدیکی
جستجو باید کرد گرمی عشقش را
می نشینم لب ایوان آرام
و تنم مست سکوت
نهمین روز بهار
می وزد با دخنک
بوی تو در نفس باد بهاری پیداست
قالب:نو
دفتر:بوی تو
شاعر:محسن نصیری(هامون)
زندگی فرصت سبزی است که باهم باشیم
برگ سرسبز شبی می افتد
سبز یا زرد خزان در پیش است
دست فرجام همه تنهاییم
مرده ای نیست که با کس باشد
آن چنان زندگی ات کوتاه است
که به خوابی ماند
گنج با ارزشی اما دارد
نام آن باشد عشق
عشق یعنی من و تو ما بشویم
بی خیال غم فردا بشویم
شعله بر غصه در آغوش زنیم
آتشی در شب خاموش زنیم
دست در دست و خوشحال شویم
سوی پرواز دوتا بال شویم
عاقبت خنده ی پاییز شویم
بوسه ی مرگ شب آویز شویم
قالب:نو
دفتر:بوی تو
شاعر:محسن نصیری(هامون)