فصل پاییزم چو آمد گام گام
لاجرم باید بریزم برگ برگ
در بهار عمرم اما زرد زرد
آتشم،آشفته اما سرد سرد
در افق پیدا و پنهان نقش گنگ
نقش دوری در همین نزدیکی است
یک نفر از نسل انسان ها جدا
همچو دیوی در پس تاریکی است
می گریزم تا فراموشش کنم
ساعتی یابم مگر آرامشی
هر دم اما می کند یاد آوری
سر صدای ساعت فرسایشی
می گشاید لب به فریادی بلند :
زنده تا هستی عذابت می کنم
آب و نانت و را به زهر اضطراب
غرق وحشت وقت خوابت می کنم
می کشانم تا به مردابی کثیف
چشمه سار زندگانی تو را
آتشی دارم که می سوزد کنون
برگ سرسبز جوانی تو را
باده ای از جام خوشبختی اگر
هر زمان نوشی خرابت می کنم
هر کجا بیرون نهد جان از تنت
من دگر ترک عذابت می کنم
دیده می بندم به روی دیو شب
شب ولی ایوان ما را تیره کرد
هر کجا گشتم پی راه گریز
چشم شومش را به چشمم خیره کرد
قالب:نو
دفتر:بوی تو
شاعر:محسن نصیری(هامون)