چمدانم خالی است
تکه ای شعر فقط خواهم برد
تا که در جاده ی غربت تنهایی خود
کورسویی ز دل شعر بیابم گاهی
بار بستم که از اینجا بروم
بار بستم که شبی از دل شب دل بکنم
بار بستم که چو مرغان هوا پر بکشم
من بلیطی دارم
از قطاری که روی ریل نمی خواهد رفت
ریل هایی که همه روی خط تکرارند
من بلیطی دارم
از قطاری که مرا تا به ابد خواهد برد
عاقبت شعر مرا خواهد کشت
تا مرا بین دو صد سینه سخن دفن کند
شعر می ماند و من میمیرم
سال ها بعد کسی می بیند
تکه ای شعر به روی سنگی
که پر از حس غریبانه ی غربت باشد
و پر از خون دل عاشق سرگردانی است
که چو پروانه شبی آشفته
به دل شعله زد و سوخته رفت
شاعرش هیچ کجاست
شاعرش گرد و غباری است
که بر صندلی کهنه ی یک خانه ی متروکه سکونت دارد
شاعرش رفت که رفت
با قطاری که از آن هیچکسی باز نگشت
ای تو خواننده ی شعر بر دل سنگی سنگ
شاعر شعر منم
نام من هامون است
هرکه دیوانه شود سر بنهد بر هامون
مامن غصه ی عشاق جهان خواهم بود
در شبم اختر تابنده اگر بسیار است
تا که در خاک اسیرم نگران خواهم بود
باد با من می گفت
زندگی بر باد است
آه بر باد منم
در سرم فریاد است
من از امروز شبی را دیدم
که چو هر ساعت تنهایی من تاریک است
غرق یک خواب به اندازه ی عمقی که غمت داشت فرو خواهم رفت
و سپس هیچ به هیچ
بار بستم که از اینجا بروم...
قالب:نو
دفتر:شهر غم
شاعر:محسن نصیری(هامون)