سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ترس از کیفر موعود را روزی ما گردان ...و ما را نزد خود، از توبه کارانی قرار ده که محبّتت را بر آنان مقرّر داشتی و بازگشتشان را به فرمانبری ات پذیرفتی، ای عادل ترین عادلان! [امام سجّاد علیه السلام]


ارسال شده توسط محسن نصیری در 94/1/30:: 9:47 صبح


چمدانم خالی است


تکه ای شعر فقط خواهم برد


تا که در جاده ی غربت تنهایی خود


کورسویی ز دل شعر بیابم گاهی


بار بستم که از اینجا بروم


بار بستم که شبی از دل شب دل بکنم


بار بستم که چو مرغان هوا پر بکشم


من بلیطی دارم


از قطاری که روی ریل نمی خواهد رفت


ریل هایی که همه روی خط تکرارند


من بلیطی دارم


از قطاری که مرا تا به ابد خواهد برد


عاقبت شعر مرا خواهد کشت


تا مرا بین دو صد سینه سخن دفن کند


شعر می ماند و من میمیرم


سال ها بعد کسی می بیند


تکه ای شعر به روی سنگی


که پر از حس غریبانه ی غربت باشد


و پر از خون دل عاشق سرگردانی است


که چو پروانه شبی آشفته


به دل شعله زد و سوخته رفت


شاعرش هیچ کجاست


شاعرش گرد و غباری است


که بر صندلی کهنه ی یک خانه ی متروکه سکونت دارد


شاعرش رفت که رفت


با قطاری که از آن هیچکسی باز نگشت


ای تو خواننده ی شعر بر دل سنگی سنگ


شاعر شعر منم


نام من هامون است


هرکه دیوانه شود سر بنهد بر هامون


مامن غصه ی عشاق جهان خواهم بود


در شبم اختر تابنده اگر بسیار است


تا که در خاک اسیرم نگران خواهم بود


باد با من می گفت


زندگی بر باد است


آه بر باد منم


در سرم فریاد است


من از امروز شبی را دیدم


که چو هر ساعت تنهایی من تاریک است


غرق یک خواب به اندازه ی عمقی که غمت داشت فرو خواهم رفت


و سپس هیچ به هیچ


بار بستم که از اینجا بروم...


قالب:نو

دفتر:شهر غم

شاعر:محسن نصیری(هامون)

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/9/2:: 9:59 صبح


تا بوسه ی آرامی،بر دست تو بگذارم


بذر خوش مهرم را،در دست تو می کارم



امشب سر دل دارم،کز شوق دلی مستم


وز عشق خوشش خواهم،این قصه به بار آرم



در شعر خوش عشقت،تا قافیه می چینم


بنگر که چه بی مستی،از عشق تو سرشارم



چشم تو چراغ من،در در وهم شب راهم


روی تو مداوایی،در این دل بیمارم



تا پای دل افکارم،زنجیر تو را گیرد


چون یوسف گمگشته،در هر سر بازارم



در قسمت این مستی،با جام تو می رقصم


هوشم برود از سر،روزی که تویی یارم



بشکن تو یخ من را،با داغ هم آغوشی


هرگز نتواند ماند،بی تو مگر آوارم



شد قصه ی من بی تو،غمنامه ی تکراری


یا سرو روان با تو،یا بی تو سر دارم



هرگز نتوانم دید،آرامش جانم را


چون یاد تو می ماند،آشفته در افکارم



هامون به سرودن ها،صبح آمد و کمتر گو


خوابم نبرد هرگز،با یاد تو بیدارم



قالب:غزل


دفتر:شهر غم


شاعر:محسن نصیری(هامون)

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/9/1:: 2:34 عصر


به شمعی دل سپردم تا سحرگاه


و او در آتش دل در زبانه



به او دل دادم و در جانم انداخت


غمی با شعله های جاودانه



ز شوق آتشین هم نشینی


شده آب از سر و رویش روانه



رخش از آتش عشقش گل انداخت


و شرم او به رخسارش نشانه



سکوت آتشین دلنوازش


حکایت می نمود از صد فسانه



به پایان تا رسید از خانه ام رفت


سوار دود خود تا بی کرانه



به پای من نشستی تا نگیرد


دلم را بی کسی های شبانه



غم بی هم زبانی آتشم زد


نهادم آتش دل را بهانه



دل دیوانه ی بی هم نفس را


به دست تو سپردم عاشقانه



سرود آتشین داغ هامون


به آتش می کشد آرام خانه



قالب:قطعه


دفتر:حسرت پرواز


شاعر:محسن نصیری(هامون)

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/30:: 12:0 عصر


موسم کوچ رسیده است پرستو


 بگشا بال و نیاندیش تو از من


 چند روزی است که هم خانه ی مایی


 گرچه سخت است دلت را زمن و خانه تو برکن


آشیانی است که ویران شده از دم


رنگ شب های غریبانه و سرمای جدایی


میل ماندن چو پر و بال ندارم


یاد من باش تو در دشت رهایی


یاد من باش تو یک دم به سکوتی


که سکوت است سراسر به جهانم


سرنوشتم ز ازل بود اسیری و غریبی


پر ترسم که به یاد تو نمانم


بگشا بال و رها شو ز من و شب


که تو در من به جز از مرگ نیابی


من اسیر شب تکرار سکوتم


و تو لبریز،از اندیشه ی یک قصه ی نابی


سفره ای چیده بهاران که بیایی


برو ای دوست گل و باغ و ترانه


پیش سرمای زمستان و من و درد  غریبی


هر که مانده است از او نیست نشانه


بگشا بال و رها شو ز نشستن


چشم خود را ز من خسته ی بی بال بپوشان


بگذر از سردی خاموش زمستان


 جلوه کن در رخ زیبای بهاران


بگشا بال پرستو بگشا بال


گرچه سخت است مرا درد جدایی


از همان روز که دل را به تو دادم


دیده بودم افق سرد جدایی


قالب:نو


دفتر:بوی تو


شاعر:محسن نصیری(هامون)

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/29:: 9:17 صبح


زندگی چیست چو پرسی از بز


به تو گوید که علف


و چمنزار بهشتش باشد


دوزخش هست کویر


عاقبت نیز غذای من و توست


حال بنگر تو بر احوال خویش


هدف زندگی ات آب و غذاست؟


یا خیالت پی همخوابی و لذت برپاست؟


تو بگو تا چه زمان زندگی ات پا برجاست؟


گوهر عشق از آن من و توست


خرد و عقل  نشان من و توست


چشم وا کن تو ز کوته نگری


آدمی وارث یک معجزه است


راه بگشا که بتابد بر تو


روشنی منتظر روزنه است

 

قالب:نو


دفتر:بوی تو


شاعر:محسن نصیری(هامون)

 


کلمات کلیدی :

   1   2   3      >