سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه بداند و عمل کند و بیاموزد، در ملکوت اعظم بس بزرگ به شمار آید . [عیسی علیه السلام]


ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/28:: 1:44 عصر


فصل پاییزم چو آمد گام گام


لاجرم باید بریزم برگ برگ


در بهار عمرم اما زرد زرد


آتشم،آشفته اما سرد سرد


در افق پیدا و پنهان نقش گنگ


نقش دوری در همین نزدیکی است


یک نفر از نسل انسان ها جدا


همچو دیوی در پس تاریکی است


می گریزم تا فراموشش کنم


ساعتی یابم مگر آرامشی

 

هر دم اما می کند یاد آوری


سر صدای ساعت فرسایشی

 

می گشاید لب به فریادی بلند :


زنده تا هستی عذابت می کنم


آب و نانت و را به زهر اضطراب


غرق وحشت وقت خوابت می کنم


می کشانم تا به مردابی کثیف


چشمه سار زندگانی تو را


آتشی دارم که می سوزد کنون


برگ سرسبز جوانی تو را


باده ای از جام خوشبختی اگر


هر زمان نوشی خرابت می کنم


هر کجا بیرون نهد جان از تنت


من دگر ترک عذابت می کنم


دیده می بندم به روی دیو شب


شب ولی ایوان ما را تیره کرد


هر کجا گشتم پی راه گریز


چشم شومش را به چشمم خیره کرد


قالب:نو


دفتر:بوی تو


شاعر:محسن نصیری(هامون)



کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/27:: 10:49 صبح


ای مسافر یاور شبهای من


آشنای دیده ی تنهای من



ساعتی بنشین کنارم همچو آب


در سراب خشکی غمهای من



قصه غربت درون خانه ام


بشنو از آتشگه تبهای من



چشمه های همزبانی را بجوی


در کویر خشکی لبهای من



شب دراز است وبسان یک درخت


ریشه کن در خلوت دمهای من



سینه ای دارم پر از سوز سخن


گشته دریا سیل ماتمهای من



این خیابان بلند روزگار


پر شد از از هم گسستن های من



غرق غم ها می شوم تا می روی


با تمام دل نبستن های من



قالب:غزل


دفتر:حسرت پرواز


شاعر:محسن نصیری(هامون)


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/26:: 8:45 صبح


گفتم که ز عشق تو در ما چه اثر باشد


تا دولت شب هایم بی روی سحر باشد



گفتا که چه می باشی در کار هواخواهی


گفتم که به چشمانت از دیده نظر باشد



گفتا خبرت هرگز،از روی وفا باشد


گفتم بنگر بر این،عمری که به سر باشد



گفتا که چرا بستی،دل در غم این عالم


گفتم که چو در بندم،فکرم به سفر باشد



گفتا که توانی دل،از خویش بریدن را


گفتم که نمی مانم،هر چند خطر باشد



گفتا که دل تنها،همچون شب تاریک است


گفتم که شود روشن،یاد تو اگر باشد



گفتا که چه می خواهی،از دست خدای خویش


گفتم که دمی از لطف،بر ما به گذر باشد



گفتا ز ره پرواز ،رویی بنما گفتم


کین مرغک پر کنده،در حسرت پر باشد



 تا باغ خوش عشقت،در آفت هجران است


بر شاخه ی بی بنیاد،هرگز چه ثمر باشد



ما خانه به دوشان را،آرام و قراری نیست


زین رو نگه هامون،غم دارد و تر باشد



قالب:غزل


دفتر:حسرت پرواز


شاعر:محسن نصیری(هامون)


 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/25:: 9:2 صبح


باد،چه خوش می وزد،از پس گیسوی تو


کاش که من هم چو باد،راه برم سوی تو



کرد اسیرم به راه،چشم تو با یک نگاه


کرده طلسمم کنون،نرگس جادوی تو



بوی تو بوی بهشت،کام تو چون باده گرم


کاش که روزی شوم،ساکن مینوی تو



 قبله ی من چشم تو،دست دهم دست تو


مست شدم مست تو،در هوس بوی تو



سرمه ی چشمان من،خاک در کوی توست


مرهم این دو اسیر،هست به جاروی تو



آمدنم پیش تو،کار به پایم نداشت


عشق مرا می کشید،در طرف کوی تو



مستی و هشیاری ام،عاشقی و زاری ام


هیچ ندارد دلیل،جز نگه روی تو



عشق غم فاصله،در ته چشمان ماست


کاش ببندد به هم،با گره موی تو



بار غم عشق را،با دل و جان می کشم


قامت هامون شکست،این خم ابروی تو



مرهم زخم دلم،گرمی دستان توست


بوی خوش زندگی،از گل خوشبوی تو



قالب:غزل


دفتر:خاکستر عشق


شاعر:محسن نصیری(هامون)

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط محسن نصیری در 93/8/24:: 3:42 عصر


در خانه ی چشمانت،خوش جلوه گری پیدا


زان جلوه نهادستی،در خانه ی ما غوغا



همراه تو گر باشد،روی خوش فردایم


ورنه تن افسرده،کی دم زند از فردا



در دامن عشق من،چون جشنی و سودایی


یاد تو سروری را،کرده به دلم برپا



با یک نگه تو شد،غمگینی ما مستی


چون صبح دل انگیزی،شب های دل تنها



از هرم نفس هایت،تا گرمی دستانت


شد تشنه ی هر آتش،دیوانه دل شیدا



در دامن تنهایی،گر بی تو بماند دل


هرگز نتوان ماند،از ما اثری برجا



همراه تو می مانم،گر با تو خطر باشد


عاشق شده ام عاشق،پروا نکنم پروا



با من تو اگر باشی،بر مه نتوان افتد


هرگز نگه هامون،با روی تو در شبها



قالب:غزل


دفتر:خاکستر عشق


شاعر:محسن نصیری(هامون)

 


کلمات کلیدی :

<      1   2   3      >